سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:: پایگاه‌های منتخب ::

:: لینکستان::



90/3/1 4:31 ع

روز مادر نزدیک بود و من و داداشیام هم مثل بچه های دیگه در تکاپوی هدیه برای مامانم بودیم

حال بابا جونم اصلأ خوب نبود اخه روزای اخر زمینی بودنش بود دیگه کم کم داشت اسمونی میشد

منو صدا کرد و با بغض بهم گفت: هدی بابا، بابا امثال جون خرید نداره تو بجای بابا برو برای مامان خرید کن!!

بابا روشو از من گرفت نمیدونم اون لحظه چه حالی بود و چه حالی شد فقط دست کرد تو جیبشو چندتا اسکناس سبز بهم داد

منم طبق دستور بابام رفتم و برای مامان یه دست بستنی خوری گرفتم...........

اره اخرین هدیه بابا برای مامان بستنی خوری بود شاید میخواست تلخی نبودش باشیرینی  بستنی تموم شه!

اما هنوزم تا چشمم به اونها میفته تلخی حرف بابا تمام جونمو میگیره< هدی بابا، بابا امثال جون خرید نداره تو بجای بابا برو برای مامان خرید کن!!>




نوشته شده توسط :صابره::نظرات دیگران [ نظر]

90/3/1 4:15 ع

مادرم

اینبار قلم را به عشق تو در دست گرفتم

میخواهم از تو بگویم  از تو که جوانی و زیبایی و رویاهایت را بخاطر من زیر پا گذاشتی

گواه من موهای سپید و چینهای ظریف صورتت هستند

نگار من

خدا میداند که در این سالهای نبود بابا تنها عامل ایستایی من در برابر نگاهها و حرفهای تلخ تو بودی

فدای نگاه خسته ات میدانم خسته ای

میدانم دلتنگ ایوبی

میدانم

بخدا میدانم

اما صبر داشته باش که به جان تو بی تو نمیتوانم

هستی من بمان تا بتوانم بمانم

بمان.......




نوشته شده توسط :صابره::نظرات دیگران [ نظر]

90/2/28 9:37 ع

یادم میاد 10 سالم بود.

هوا عجیب دلش گرفته بود و گریش بند نمیومد.

بابا جونم خیس آب بود که برگشت خونه.

منو صدا کرد و از زیر کاپشنش برام یه کادوی آبی در آورد و گفت: این مال دخترم.

از ذوقم نفهمیدم چجوری کادو رو از دستش قاپیدم.

وقتی بازش کردم یه دفترچه خاطرات صورتی جلوم ظاهر شد.

بابا گفت بازش کن. اولین صفحش برام نوشته بود :

ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است   ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است!!!

 به بابا نگاه کردم با لبخند گفت یادت نره ها...




نوشته شده توسط :صابره::نظرات دیگران [ نظر]

<      1   2   3   4   5   >>   >