سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:: پایگاه‌های منتخب ::

:: لینکستان::



90/2/28 9:34 ع

امسال برام فاطمیش با سالای دیگه فرق میکرد.

 بجای گریه برای مظلومیت بانوی یاس، برای مظلومیت حجاب میراث حضرت زهرا گریه کردم!!!

اول دهه رو تابلو بسیج دانشگاه خوندم:

" مادرم رفت اما حجاب را به یادگار گذاشت..."




نوشته شده توسط :صابره::نظرات دیگران [ نظر]

90/2/28 8:55 ع

از خونه نشینی خسته شدم.

برای تقویت روحیه همراه آقای همسر رفتیم بازار برای خرید!!

از همون اولش از تیپ خانوما تو اصفهان تعجب کردم. با یک ماه پیش که اومده بودم خیلی فرق داشت.

وارد بازار شدیم. خرید خیلی خوبه بخصوص که بازار میدون امام اصفهان باشه با اون همه وسایل خریدنی!!

رفتیم توی مغازه که یه جعبه خاتم بخرم. به محض اینکه وارد شدیم اون آقای فروشنده سر به زیر اومد جلو و با لهجه شیرین اصفهونیش گفت بخاطر حجاب حج خانوم هر چی خواسین تخفیفی ویژه داردا !!

نه بخاطر اینکه تخفیف میداد اما از رفتارش خیلی خوشم اومد. فهمیدم اینجا هنوز مومن داره.

ایکاش همه جا مومن داشته باشه تا ما ها احساس امنیت کنیم




نوشته شده توسط :صابره::نظرات دیگران [ نظر]

هو الحق

فصل گرم تابستون

موقع خوردن نهار توی ایوون

جناق شکسته شد

دیگه بازی شروع شد

یه شرط بین دوتا دوست نوجوون

به شرط تا ابد پیش هم موندنشون

شاید اگر اون روز توی ایوون

اون دوتا دوست نوجوون

می دونستن چی رقم خورده براشوون

بال در می اوردن؛ می پریدن تا آسمون

جنگ شروع شد

اول محمد ،بعد علی رونه جبهه شد

تو جبهه هم با هم بودن مثل روزآی تو مدرسه

یکی به دویی داشتن سر اون جناق شکسته

آوازه این دوتا تو کل جبهه پربود

عجب هواسی داشتن،جر زنی توی کارشون نبود

شب عملیات بود

محمد توی گودال مشغول مناجات بود

علی پرید تو گودال نامه ای رو نشون داد

گرفت سمت محمد؛نا مه رو گرفت و گفت

:یادمه

علی خندید و گفت:وصیت ناممه!

سر بند ها بسته شد

بند ها سفت شد

حنا بندون بچه ها تموم شد

رمز حمله گفته شد

نبرد بچه ها شروع شد

قدم ها به سوی پیروزی جابجا شد

چرا اینقدر شتابان

بودند جمع یاران؟

برای گذر از مین و میدان

سبقت می گرفتند بچه ها

با رمز با رحیم و رحمان

محمد و علی شونه به شونه

مثل روزهای پر شور مدرسه

رفتند ورسیدند به سراهی

سه راهی شهادت؛ نقطه اوج رهایی

تیر بار دشمن اوج گرفت

نقطه به نقطه ونشون گرفت

محمد با بی سیم ور می رفت

علی با دوربین کلنجار می رفت

فرمانده محمد و صدا کرد

علی با چشاش انو بدرقه کرد

دوسه قدم جلوتر...

دشمن اونا رو هدف کرد

یه تیر به سر حاجی خورد

دومیش به گردن محمد

توی سراهی شهادت

تو اوج رفاقت

علی رسید به محمد

محمد به علی داد یه سربند

محمد خندید و گفت:یادم تورا فراموش

علی به نگاه به خودش؛دوروبرش

یه نگاه به سربند توی دستش

یاد اون ناهار تو ایوون

حالا اینجا تو جنگ وسط میدون

محمد و بغل کرد

یه نگاه به دور و برش کرد

گفت بع یاد شرطمون

گفت به یاد عهد و پیمون

قرار بود تا ابد بمونیم با هم

هیچ جا نریم جز با هم

تو شرط رو بردی

محمد چشاش بسته شد

لرزه های دست و پاش تموم شد

علی بهش گله کرد

همون جا نشست و گریه کرد

تیر بار دشمن اوج گرفت

علی آرپی چی به دست گرفت

یه نشونه

یه ذکر

یه شلیک

صدای انفجار و یه تکبیر

تو دل علی غوغا بود

جنازه محمد جلو چشاش بود

شرط رو باخته بود

دستش به جایی بند نبود

دوباره آر پی جی برداشت

سر بند محمد رو به سر داشت

یه نشونه

یه ذکر

یه شلیک

صدای انفجار و تکبیر

آه....

علی به زمین افتاد

کنار محمد جون میداد

خندیدو گفت:پریدم پریدم

آبرومو خریدم

حالا موندیم استوار

به شرط اون روز نهار

اون دو تا دوست نو جوون

اون دو تا یار مهربوون

با اون شرط بینشون

تا ابد موندن توی ذهنمون

اما .....

وای به منو امثال من

که چقدر عهد شکستن

نموندن سر عهدو پیمانشون

با مهدی صاحب الامرشون




نوشته شده توسط :صابره::نظرات دیگران [ نظر]

<      1   2   3   4   5   >>   >